بسرخی آتش....به طعم دود...................سیاوش کسرائی

ای خحسته وازه آزادی.....بااین همه خطا....بااین همه شکست که ماراست.......
آیابعمرمن..تو..تولد خواهی یافت؟......خواهی شکفت ای گل پنهان؟
خواهی نشست آیاروزی به شعرمن؟
آیانوپابپای فرزندانم رشد خواهی کرد؟....ای دانه ی....نهفته......
آیادرخت تو روزی در این کویر....بما چتر می زند؟
گفتم دگربغم ندهم دل...ولی دریغ.......غم باتمام دلبری اش می برددلم..
فریادای رفیقان......فریاد.....مردم زتنگ خوصلگی ها....دلم گرفت.....
وقتی گوزنهای گریزنده دل سیرازسیاحت کشتارگاه...مشتاق دشت بی حصارآزادی
هم واره درمعبرقرق......قلب نجیب خودراآماج میکنند...
غم میکشد..دلم.....غم میبرد...دلم...
برچشمهای من....غم می کندزمین وزمان..تیره وتباه...
آیا دوباره دستی..ازبرترین بلندی جنگل...ازدره های..تنگه...صندوقخانه های پنهان این بهار.
ازسینه های سوخته...صخره های سنگ..گلخارهای خونین...خواهد چکید؟
آیاهنوزهم...آن میوه یگانه آزادی....
آن نوبرانه را باید درون آن سبد سبز جست وبس؟